به گزارش رکنا، بعد از سال ها غوطه ور شدن در دود حالا به خاطر اشک های فرزندش کمر همت بسته تا دوباره زندگی اش را از نو بسازد. مرد غم زده که گرد سپیدی بر موهایش نشسته و بغض غلیظی گلویش را گرفته است درباره زندگی به تاراج رفته اش می گوید: قبل از ازدواج سر به راه بودم و به دنبال رفیق بازی نبودم اما نوار خوشبختی زندگی ام زمانی پاره شد که سراغ دود رفتم.
کارمند یک نهاد دولتی بودم، دستم به دهنم می رسید و پیش خانواده و فامیل اعتبار داشتم اما با وسوسه مواد مخدر، همه را به باد فنا دادم. بعد از ازدواج دچار یک بیماری شدم که همین ماجرا باعث شد بر مصرف مواد بیفزایم و خاکسترنشین شوم. سر کار مدام در حال چرت زدن بودم و توانم روز به روز کمتر می شد تا این که روسایم از دستم خسته شدند، پرونده ام را زیر بغل ام زدند و مرا اخراج کردند.
بعد از اخراج از محل کارم به دنبال تعمیر خودرو رفتم اما مواد ذهنم را تسخیر کرده بود و زندگی ام را مدام به سوی تاریکی و تباهی سوق می داد. چندین سال در تعمیرگاه کج دار و مریز کار کردم و مشتریانم را به خاطر وقت کشی های زیاد راندم و دیگر کسی حاضر نبود حتی خودرویش را به طور رایگان تعمیر کنم. همسرم دل خوشی از من نداشت و در مدت زندگی مشترک مان سرش تنها به تر و خشک کردن فرزندمان گرم و یک چشم اش اشک و چشم دیگرش خون بود. کاری از دستش بر نمی آمد و مدام برای مصرف مواد نق می زد اما انگار با دیوار صحبت می کرد و گوش شنوایی برای دلسوزی هایش نبود. به ناچار تعمیرگاهم را بعد از چند سال جمع کردم و سراغ مسافرکشی رفتم. چون ماشین نداشتم برای یک نفر کار می کردم.بیماری قدیمی و کمردردم به خاطر رانندگی عود کرد و قرص و دارو جواب نمی داد برای همین مصرف مواد را افزایش دادم و سر این قضیه دچار مشکلات مالی شدم. مدتی به خاطر تهدید همسرم به جدایی، اعتیادم را کنار گذاشتم اما وسوسه مواد و از طرفی کمردرد امانم را بریده بود و دوباره پایم لغزید و سراغ مصرف مواد رفتم. خانواده ام وقتی متوجه موضوع شدند روی سرم ریختند و آتش جنگ و جدل بین مان دوباره زبانه کشید. به همسرم قول دادم دست از بیراهه رفتن بردارم و از او خواستم خرج زندگی مان را با کار کردن در بوتیک بدهد تا زندگی مان از هم نپاشد اما فایده ای نداشت.
همسرم به من اولتیماتوم داد اگر اعتیادم را ترک نکنم مرا ترک خواهد کرد اما مواد دوست و همدمم شده بود و توان مقابله با آن را نداشتم. همسرم بالاخره بعد از چندین سال جنگ نابرابر با دود و دم من تسلیم شد و عطای زندگی با من را به لقایش بخشید و دست تنها فرزندم را گرفت و پی زندگی اش رفت. بعد از ترک همسرم روزگارم تیره و تار شد و شب ها گاهی اوقات مثل یک نوزاد به حال خودم گریه می کردم و حتی به فکر خودکشی هم می افتادم تا خودم را از این زندگی نکبت بار که برای خودم درست کرده بودم، رها کنم.
به خاطر اعتیاد، شغل، اعتبار، عمر، جوانی و از همه مهم تر زندگی و همسرم را از دست دادم و خاکستر نشین شدم. کار به جایی رسیده بود که من که زمانی اگر یک ساعت از پخت نان تنوری می گذشت آن را نمی خوردم، نان کپک زده و خشک را که حتی شاید موش و گربه آن را نمی خوردند مصرف می کردم تا از فرط گرسنگی و خماری داخل کوچه و خیابان نیفتم. همه از من قطع امید کردند و خودم هم از خودم ناامید شدم و مثل یک جنازه متحرک مدام به دنبال بوی مواد از این خرابه به آن خرابه می رفتم. این ماجرا ادامه داشت تا این که روزی که یک گونی ضایعات پشت ام بود با پسرم چشم در چشم شدم و برای مدتی نگاه مان در هم قفل شد و خشک مان زد. بی اختیار اشک از چشمان هر دوی مان سرازیر شد و بدون گفتن کلمه ای انگار خیلی چیزها به هم گفتیم و بعد از آن پسرم سریع با بغض محل را ترک کرد. بعد از این اتفاق برای یک لحظه انگار زله ای در درونم رخ داد و زیر و رو شدم و به خودم آمدم .
این برایم تلنگری شد که چرا باید یک پدر به جای این که حامی فرزندش باشد مایه شرمساری او نزد دوست و فامیل می شود؟ گونی ضایعات را داخل خیابان انداختم و با خودم عهد بستم که به کمپ بیایم و اعتیادم را ترک کنم و تا زمانی که لبخند روی لبان فرزندم ننشانم از آن جا بیرون نیایم. حالا روزها را در کمپ به امید پاکی و دیدار مجدد فرزندم سپری می کنم و با غول دود و دم سرشاخ شده ام تا آن را به زانو درآورم و سربلند از زمین مبارزه بیرون بیایم.
درباره این سایت